شام غریبان
شهر درسکوت شب به خواب رفته بود. فرزندان و یارانش آهسته می گریستند. ولی او سرگرم انجام آخرین کاری بود که باید برای همسرش انجام می داد. سنگ های لحد را گذاشت و خاکها را درون قبر ریخت و آن را تا سطح زمین پر ساخت. چون قبر پر شد، با دست اطراف قبر را صاف کرد و بلندی روی آن را هموار نمود تا جای آن مخفی بماند و نشانه ای از آن پیدا نباشد.
کنار قبر ایستاد. دست های خاکی خود را تکاند. فاطمه سلام الله علیها را دیگر در کنار خود نداشت. آن وجود مطهر و مبارک را از دست داده بود. دختر پیامبر خدا، قدیسه آسمانی، آن بانوی بهشتی را به آغوش خاک سپرده بود. ناگهان طوفانی از غم وجودش را فرو پوشاند و باران اشک از دیدگان مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام باریدن گرفت. به سوی قبر رسول خدا صلی الله علیه واله روی نمود و دردمندانه اندوه سینه خویش را چینن گشود:
«سلام بر تو ای رسول خدا! سلامی از سوی من و از سوی دختر محبوبت که اکنون در آرامگاه خود چهره در نقاب خاک کشیده و پروردگار دیدار زودهنگام شما را برای او پسندیده است.
ای رسول خدا! دامن صبر از کفم رفته و فراق بانوی بانوان تاب و توانم را گرفته…
زهرا از دستم ربوده شد و پس از او این آسمان نیلگون و این خاک تیره گون چقدر دلگیر و زشت است.
ای رسول خدا! دیگر اندوهم پیوسته و همیشگی است و شبهایم به بیداری خواهد گذشت و این غصّه از دلم نخواهد رفت تا به شما بپیوندم و در خانه ای که شما ساکن شده ای سکنی گزینم. غمی چرکین و اندوهی جوشان در سینه دارم، چه زود میان ما جدایی افتاد…
به زودی دخترت از همدستی این مردم علیه من و گفتن حق او به شما گزارش خواهد داد.
از او بپرس که چه غم ها در سینه داشت که برای تسکین آن راهی نمی یافت…»
امالی شیخ مفید، ص۲۸۱